رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

تولد رادین جونه و هدیه خاله جون

این پست که برات گذاشتم هدیه خاله جون مامان ایلیا کاکل زریه برای شما،من خیلی خوشحال شدم چون دیروز نتونستم برات پست ویژه تولد بزارم و این کاری که خاله کرده خیلی خوشحالم کرد چون بیشتر عکس ها همون هایی بودند که خودم انتخاب کرده بودم تا برات بزارم ولی نشد و مشغله ی زیادی نزاشت. ایلیا جون و مامان گلش دستتون درد نکنه http://eilyakakolzari.niniweblog.com/ چه لطیف است حس آغازی نو و چه زیباست روز آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! تولدت مبارک                              ...
27 ارديبهشت 1391

ممنون به خاطر وجود گلتون و یادگاریهاتون

سلام یه سلام گرم و بهاری به شما دوست های گلمون،از همه ی دوستها و خاله های مهربونمون سپاس گذاریم و ممنون که به یادمون بودند و دیروز برامون پیام تبریک فرستادند،شرمنده همتون شدیم و بی نهایت از لطفتون سپاس گزاریم،ببخشید که نتونستم بیام و از تک تکتون تشکر کنم البته میام و لطفتون رو جبران می کنم،دیروز سرم خیلی شلوغ بود البته نه این که مهمون داشته باشم چون خودم هم مهمون بودم ولی از صبح با رادین بیرون بودیم و سر فرصت میام و براتون می نویسم که چیکارها کردیم الان هم باید برم و همه کارهام رو بکنم و اماده بشیم که عصر میریم تهرات و بابایی کار داره و از شما مهربون ها هم می خوام تا برامون دعا کنید تا موفق بشیم.اگه نتونستم پیام هاتون رو تائید کنم ببخشید حتم...
27 ارديبهشت 1391

انتظارلنتظار انتظار............

سلام جوجوی من٫عزیز دلم یه سال پیش همچین روزی داشتیم به لحظه موعود  نزدیک میشدیم،دیگه لحظه های سخت و کش دار اتظار بار و بندیلش رو جمع می کرد تا بره و جاش رو بده به ثتنیه های شیرین بودنت و لمست و بوییدنت،من چه قد خوشحال بودم که از فرداش قراره به جای این که تو دلم باشی قراره بیایی تو بغلم و دیگه وقتی میرم سونو با حسرت و اشتیاق به مانیتورش زل نمی زنم و چشمهام رو به روی ماهت می دوزم و یه دل سیر نگاهت خواهم کرد،خوشحال بودم چون می دونستم فردا با دیدن چشمهات و بغل کردنت همه ی سختی ها فراموشم میشه ،چون دیگه از فردا یه فرشته قرار بود بیاد و قدم رو چشمهامون بزاره و بشه چشم و چراغ خونمون. یادم سال پیش همین موقع وقتی رفتم حموم کلی گریه کردم ط...
25 ارديبهشت 1391

عمه جون لنگه کفشم کو؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

پنچشنبه عصر  قرار بود با سپید بریم بیرون تا برا مامانش کادوی روز مادر بگیره وقتی سپید اومد بابا که دید ما داریم  حاضر میشیم و وقتی فهمید برای چه کاری داریم میریم بیرون خواست تا اگه مزاحممون نیست همراهمون بیاد و من هم خدا خواسته قبول کردم و 4 تایی رفتیم بیرون و خیلی هم خوش گذشت و سپید هم با کمک من و بابایی برا مامانش یه جفت کفش خوشتل خرید ،.وقتی داشتیم بر می گشتیم سمت خونه عمه جون  به سپید زنگ زد و گفت همونجا وایسید که من هم رسیدم و شما همش بازی گوشی میکردی و جدیدا هم یاد گرفتی تا کمی گرمت میشه شروع می کنی به در اوردن کفش و جورابت و بازهم این کار رو کردی و من برای این که کفشت رو به دهنت نزنی و یا رو زمین نندازیش گذاشتم...
24 ارديبهشت 1391

وای که چه قد خندیدم

این نوشته های بامزه دیشب بهم ایمیل شده بود و من با خوندنشون کلی خندیدم ،ایشاالله شما هم با خوندنشون گل لبخند بشینه رو لبهاتون                                                                              آخه فـــک و فامیـــله داریم؟!!   ...
24 ارديبهشت 1391

روز مادر مبارک

  گفتم مادر! ... گفت: جانم گفتم درد دارم! ... گفت: بجانم گفتم خسته ام! ... گفت: پریشانم گفتم گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم ... ... ... ... گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چششمانم اما یک بار نگفتم: مادر من خوبم شادم...! همیشه از درد گفتم و از رنج   به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش از همه کوتاهتره! به سلامتی مادر بخاطر اینکه هیچوقت نگفت من همیشه گفت بچه هام... به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش همیشه گذشته به سلامتی مادر بخاطر زندگی که همراه با شادی و امید و مهربونی بهمون میده به سلامتی مادرچون هیچوقت خ...
24 ارديبهشت 1391

با تو هر روزم جشن و عروسیه

جیگر طلا دیروز عروسی دعوت بودم ولی به خاطر شما گل پسری نتونسمت برم،اخه جایی و کسی نبود که شمارو بسپارم بهش و خیالم راحت باشه،مامان مهین اینها که رفته بودند پیک نیک و عصر دیر اومدند و بابایی هم نمی تونه بیشتر از نیم تا یه ساعت شمارو نگه داره و خونه اقا دایی هم خواستم ببرمت ولی بعدا فکر کردم عصر جمعه شاید بخوان برن بیرون و اگه من بهشون بگم که می خوام شمارو ببرن و بزارم اونجا برنامه شون رو بهم بزنم ،شما رو هم که نمی تونستم همراهم ببرم چون می دونستم که اذیت میشی اخه دوست نداری زیاد تو بغل باشی و اگه می بردمت می خواستی به همه جا سرک بکشی و چون نمی زاشتمت اذیت می شدی پس ترجیح دادم پا رو دلم بزارم و بمونم خونه و پیش شما. خلاصه که گلم با این که خی...
23 ارديبهشت 1391

تو دلیل بودنی

می دونی که من با تو مادرم، می دونی که با تو عاشق ترینم می دونی که تو نفسی برای من همه کسی  می دونی مث خون، جاری تو رگهامی می دونی که تو یه فرشته ای که تو سرنوشتمی می دونی که  تو برام تکی و بهترینی می دونی که  ناز چشمهات رو به قیمت جون خریدارم می دونی که با تو زنده ام می دونی که برام نماد بهشتی می دونی که برام ارامبخشی می دونی که تسکین هر دردی می دونی که دلیل بودنی خوب اگه نمی دونی بدون،با تو عاشق ترین ، تو نفسمی و من از تو جون می گیرم ،یه فرشته ای که تو هوای تو اوج میگیرم . اصلا می دونی چیه تو خود منی یا شاید هم من تو ام نمی دونم تو منی یا من تو ام هر چ...
23 ارديبهشت 1391

کیک تبلک بابایی

سشنبه که رز تبلک بابایی بود من و مامان صبح رفتیم بیرون تا هم یه چیزی برا بابایی بگیریم و هم مامان کمی خرید کنه،موقع رفتن من دست یه نی نی ی چیز رنگی رنگی دیدم که خیلی خوشم اومد و همش چشمم دنبالش بود اخه اسباب بازی نی نی خیلی خوشتل بود و وقتی باد بهش می خرد مث توربین هایی که بابایی اینها روی کوه عون ابن علی نصب کردند تکون می خوذد و می چرخید مامانی هم چن دید من ازش خوشم اومده و چشمم دنبالشه راهمون رو کج کرد و از یه مسیر دیگه رفتیم تا من نبینمش واز این که از اون ها ندارم غصه نخورم ،خرید هامون رو کردیم و داشتیم بر می گشتیم که جلوی یه فروشگاه که لباس نی نی گولو میفروشه ایستادیم و مامان مشغول دید زدن به لباس ها بود که برق یه چیز خوشتل چشمهای من رو ...
22 ارديبهشت 1391